بی خوابی زده به سرم. از زور بی خوابی به وبلاگ م سر زدم. یک خورده براندازش کردم. بعد هم صفحه ش را بستم. خودم را به هر کاری مشغول کردم نشد. یعنی فکرم می رفت سمت نوشتن. اگر ننویسم باید دوباره تصاویر ایران را نشخوار کنم و با خبرهایی که از اوضاع و احوال ش دارم طعم دل چسبی ندارد.
مغزمان مثل دستگاه تصفیه، غم و دردهای یک تصویر را روی صافی نگه می دارد تا کم کم فراموش شان کنیم و شادی هاش را تو حافظه ذخیره می کند و از این فرایند نوستالژی به وجود می آید. آن وقت است که تا شرایط سخت می شود از گذشته ی شیرین مان یاد می کنیم در حالی که فراموش کرده یم چقدر آرزو می کردیم زودتر از دست آن شرایط خلاص شویم.
الان دل م لک زده برای نان بربری و پنیر، برای خیابان های رشت و تهران (مالزی خیابان ندارد اصلاً، یعنی داردها اما این قدر گرم است که لذتی برای قدم زدن نمی ماند. مالزی همه ش پاساژ است)، و برای یوزپلنگانی که با من دویده ند.
انگار یادم رفته که چه ها در ایران دیده م و باید به یاد بیاورم شان. باید به یاد بیاورم که چقدر به همه ی پروسه ی نان بربری، از پختن ش تا رعایت نکردن صف اعتراض می کردم و همان نان را با دل چرکین و هزار تا فحش به خانه می آوردم،باید به یاد داشته باشم که هر روز مواظب بودم که سوپری سر کوچه گران نفروشد و بقیه پول را درست بدهد، نباید فراموش کنم که تو خیابان نه فقط ماموران تامین امنیت که هر کسی به خودش حق می داد به حریم م وارد شود، مخصوصاً وقتی که با دوست ها بودیم و پیاده روی را به مان زهر می کرد.
شاید دارم پیاز داغ ش را زیاد می کنم و به نوعی تصفیه مغز را بی اعتبار. دارم تصویری تلخ از ایران می سازم که این دوری برام آسان تر باشد. از این که بگذریم همه چیز عالی است.